نویسندگان :محمد امامی
دانشیار گروه حقوق دانشگاه شیراز
فردین مرادخانی
کارشناسی ارشد گروه حقوق عمومی دانشگاه شیراز

 

چکیده

دیدگاه مارکس نسبت به دولت ها همواره بحثی مناقشه انگیز بوده است. او درباره دولت های موجود از منظر جامعه شناسی سیاسی 2 نظر مطرح دارد یکی اینکه آنها را وابسته به طبقات می داند و دیگر اینکه آنها را دارای نوعی استقلال نسبی از طبقات می داند.
در این مقاله سعی شده است صرفاً دیدگاه نخست مارکس یعنی وابسته بودن دولت به طبقات مورد بررسی قرار گیرد و اینکه مارکس ریشه دولت را در کجا می داند و چرا آن را وابسته به طبقات می داند؟ و اساس این دو نظریه او چیست، زیرا استقلال نسبی دولت به طبقات نیز امری موقتی است. برای روشن شدن بحث تحلیل های مارکس از جمله سرمایه داری و لیبرال دموکراسی به عنوان شکل موجود دولت در زمان او را (که او آن را هم وابسته به طبقات می داند) در این مقاله آورده ایم.

مقدمه

اینکه مارکس می گوید دولت وابسته به طبقات است و ابزار آنها اگرچه به نظر بسیار ساده می رسد اما نظریه ای قوی نزد اهل نظر است که مورد توجه جدی قرار گرفته است. البته این تنها نظر او درباره دولت نیست. مارکس در جای جای آثارش سخنان پراکنده درباره دولت گفته است که بیرون کشیدن آنها کاری سخت است و حتی برخی به این نظرند که او دارای نظریه ای در باب دولت نیست. اما "وابسته بودن" مطرح ترین نظر اوست که بعدها پیروانش جرح و تعدیل های فراوان در آن دارند در این نوشتار صرفاً دیدگاه های خود او نه پیروانش بررسی شده است.
مارکس درباره دولت های موجود نه آینده (پس از برافتادن سرمایه داری) دو نظر عمده دارد که اصلی ترین نظر او یعنی وابسته بودن به طبقات در این مقاله آمده است (نه استقلال نسبی دولت) و نشان داده ایم که از نظر او طبقه حاکم همواره از دولت به عنوان ابزاری برای حفظ وضع موجود استفاده می کند و چون نظرات مارکس بیشتر درباره دوران مدرن می باشد دیدگاه او در خصوص سرمایه داری و دولت موجود در آن را در این نوشتار آورده ایم.

مبحث اول: ریشه دولت در اندیشه مارکس

در سده 19 مرسوم بود که دولت را امری فرعی نسبت به نمودهای اساسی مثل اقتصادی و اجتماعی می دانستند و مارکس نیز از این قاعده مستثنی نبود و دولت را به یک ابزار تقلیل داد.
اساساً مارکس معتقد بود که دولت امری ساختگی است که در گذشته های دور نبوده است و بی شک در آینده نیز نخواهد بود. او درباره ریشه دولت چند نکته کوچک در آثارش می گوید که ما در این جا قصد بسط آنها را داریم. اولاً اینکه ریشه دولت در تقسیم کار است ثانیاً تقسیم کار ریشه در مالکیت خصوصی دارد ثالثاً دولت روبنایی بیش نیست و رابعاً دولت یکی از مظاهر ازخودبیگانگی در کنار مذهب و کالاست. مارکس و بیشتر از او انگلس معتقد بودند که ریشه دولت در تقسیم کار است و نیز مالکیت خصوصی. مارکس گویی این سخن روسو را آویزه گوش کرده بود که نخستین کسی که اولین قطعه زمین را تصاحب کرد پایه گذار جامعه مدنی است. انگلس در منشأ خانواده می گوید: (انگلس، 1357، ص 243) دولت از ازل نبوده است و همواره جوامعی وجود داشته است که بدون دولت زیسته اند و دولت در مرحله ای معین از تاریخ به علت تقسیم جامعه به طبقات به وجود آمد و به ضرورت تبدیل شد پس دولت کهن ابزار برده دار برای انقیاد بردگان، دولت فئودال ابزار نجبا برای انقیاد کشاورزان و دولت جدید وسیله بهره کشی از کار و دستمزد است.
انگلس چنان که خود نیز اذعان داشته این نظر را از مورگان مردم شناس آمریکایی وام گرفت زیرا او در تحقیقاتش نتیجه گرفت که در قبایل اولیه یا جامعه اشتراکی نهادی به نام دولت وجود نداشته است. پس مبنا بر این قرار گرفت که وقتی مالکیت خصوصی پدید آمد نهادی نیز برای هماهنگ کردن امور به وجود آمد که وضع موجود را حفظ می کرد یعنی مسلط بودن طبقه مالک ابزار تولید و این همان دولت است پس دولت مارکس برعکس اصحاب قرارداد اجتماعی ریشه در توافق و رضایت تابعان ندارد.
پس همین که جماعات بشری از حالت اولیه بیرون آمدند تقسیم کار به نوعی قشربندی اجتماعی بدل می شود و طبقات مسلط پدید می آیند، دولت هم ابزار این طبقه برای حفظ وضع موجود می شود.
درباره تقسیم کار مارکس بحث های خوب و تقریباً مفصل در ایدئولوژی آلمانی کرده است (انگلس، 1379، بخش ایدئولوژی آلمانی)
اما مفصل ترین بحث متعلق به انگلس در منشأ خانواده است که مسأله را از دوران یونان باستان تا به امروز بررسی کرده است (انگلس، 1357، صص 158 ــ 162 ــ 167 و...) او ریشه دولت را در تقسیم کار بین شهر و روستا جستجو می کند (همان 160). در مراحل اولیه انسان ها فقط برای رفع حوایج مستقیم خود تولید می کردند و تصادفاً محصول اضافه پدید می آمد. در مرحله میانی، شبان ها نوعی مالکیت خصوصی بر احشام خود داشتند و در مراحل بالایی نوعی تقسیم کار جدید بین کشاورزی و صنایع دستی پدید آمد. در این میان طبقه ای به وجود آمد که بدون شرکت در مبادلات، پول به دست می آوردند و این طبقه تجار بودند (همان، ص 233). این مراحل متعلق به جامعه و دوره بربریت بودند. انگلس معتقد است در جامعه تیره ای تقسیم بندی انجام شد و آدمیان به آزادمردان و بردگان تقسیم شدند و نیروی اجباری به جز افکار عمومی هم وجود نداشت که قادر به حل معضلات پدید آورنده نبود فلذا دولت پدید آمد (همان، ص 237).
انگلس در کتاب منشأ خانواده بر نسبت بین تقسیم کار و مالکیت خصوصی تصریح می کند و اعلام می کند تا زمانی که تقسیم کار وجود دارد مالکیت خصوصی وجود خواهد داشت و نیز اینکه تقسیم کار در شهرها از طریق سرف های فرار کرده یا آزاد شده ممکن است (همان، ص 67 ــ 68).
به این ترتیب که وضعیت شهر و موازنه نیروها به گونه ای بود که سرف ها نمی توانستند نیروی خاص شوند. به همین دلیل، در ذیل اصناف قرار گرفتند و بعد از تقسیم میان شهر و روستا تقسیم میان شهرهای مختلف پدید آمد.
مارکس در ایدئولوژی آلمانی مهم ترین تقسیم کار را در پیدایش شهر می بیند زیرا با پیدایش شهر است که ضرورت اداره و پلیس و... خلاصه سیاست به وجود می آید (مارکس، 1976، ص 67).
مارکس در دست نوشته ها می نویسد (به نقل از ایگلتون، 1383، ص 71) از تضاد میان منفعت فرد و جمع دولت شکل می گیرد. همین نکته را در ایدئولوژی آلمانی به زبانی دیگر بازگو می کند و در جاهای دیگر به تقسیم کار و مالکیت خصوصی اشاره می کند. برخی معتقدند (احمدی، 1379، ص 71) که مارکس قصد داشت منشأ قدرت سیاسی را به جایی به جز روح و آزادی ببرد (یعنی برداشت هگلی). از این رو بر مناسبات اقتصادی تأکید زیادی کرده است.
دولت او چون دولت هگل تحقق فردیت نیست و حتی می توان گفت که مانع آزادی از منظر هگلیست است. از همین رو، به دولت بی طرف و خیرخواه اعتقادی ندارد به قول میلی بند دولت نه تعیین کننده که تعیین شده است. او در نقد برنامه گوتا گفت: دولت را وجودی مستقل معرفی کردن و دارای بنیاد اخلاقی فکری و آزادی بخش وجه مشترک تمام سیاست های سازش طلبانه است.
نکته دیگر درباره ریشه دولت سرمایه داری است که مارکس در جوانی آن را در ازخودبیگانگی می بیند به این ترتیب که از انسان مستقل گشته؛ فلذا انسان نمی تواند در برابر آن مقاومت کند و تسلیم آن می شود. اما در آثار پیری خود مبنای آن را بیشتر در بهره کشی جستجو می کند (کیوسیتو، 1382، ص 36). به نظر می رسد بین این دو تضادی وجود نداشته باشد زیرا سرمایه داری باعث ازخودبیگانگی می شود و بر پایه بهره کشی استوار است.
بحث بعد، روبنا بودن دولت است. مارکس اساساً دولت را روبنا می داند روبنا بودن به معنای آلت دست و ابزار مطلق بودن نیست اما به معنای مستقل بودن نیز نمی باشد. روبنا در اندیشه مارکس جایگاهی مهم دارد (مرادخانی، 1385، صص60 ــ 63) و حتی برخی ادعا کرده اند (لاین، 1380 ص 57) که روبنا زیربنا را نیز در جهت منافع طبقه حاکم هموار می کند. مارکس منشأ تحولات تاریخی را زیربناهای اقتصادی می داند زیربنا را می توان مجموعه روابط تولید در هر مقطعی تعریف کرد که موجد روبناهای حقوقی، سیاسی، فرهنگی و... می باشد در نسبت بین رابطه زیربنا و روبنا مارکس تعبیرهای مختلف را به کار برده است؛ تعیین کنندگی، رویش، بازتاب، تطابق، تقابل، رابطه انداموار و... همه از واژه هایی است که او استفاده کرده است. به نظر برخی از اساتید هدف مارکس از به کار بردن این عبارات این بوده است که هم تعیین کنندگی زیربنا به روبنا را نشان دهد و هم تعامل این دو را (بشیریه، 1380، ص 286) از آثار مارکس و انگلس چنین برمی آید که رابطه یک جانبه دترمینیستی بین این دو برقرار نیست انگلس در نامه ای به بلوخ می نویسد که اگر کسی گفت عامل اقتصاد تنها عامل تعیین کننده است حرف من و مارکس را به عبارتی مزخرف تبدیل کرده است (به نقل از لاین، 1380، ص 81).
از نظر مارکس دولت به همراه نظام حقوقی نقشی مؤثر بر زیربنا دارند. برخی نیز معتقدند روبنا بودن دولت نقدی بر هگل است (چانداک، 1377، ص 11) زیرا مدل هگل مدل عمودی بود که به دولت ختم می شد و دولت تبلور همه خواسته ها و محل رفع تمامی تضادهاست. اما مارکس سیاست را تابع قوانین اقتصادی کرد و در نقد بر هگل نوشت که او دولت را به صورت تجریدی مطرح کرده است چون به نقش انسان توجه نکرده است (همان، ص 256). و البته باید گفت خود مارکس نیز با بحث پیوند حکومت با زندگی اقتصادی سیاست را نادیده گرفت.
مارکس دولت را محصول فرایند تاریخ می دانست و به هیچ وجه برای آن استقلال قائل نبود. او دولت را روبنای سیاسی می داند که ریشه در سازمان اقتصادی و اجتماعی دارد و ادعا می کند که برای یافتن این مسائل باید خود را با زیربنای اقتصادی آشنا کرد. دولت مارکس به جای اینکه فراسوی طبقات باشد محصول مبارزه طبقاتی است و به قول نویسنده ای (ایگلتون، 1383، ص 71) وسیله ای برای هژمونی طبقه مسلط است.
آخرین نکته در این گفتار موقتی بودن دولت است زیرا به نظر او دولت در گذشته نبوده و در آینده نخواهد بود و از دل مناسبات تولید شکل گرفته است فلذا پدیده ای کاملاًتاریخی است و فقدان آن به این معنا نیست که جامعه نتواند امور خود را بچرخاند و به یاری رسم ها و سنت ها زندگی ارائه می شود بی آنکه نیازی باشد افرادی مقتدر و مسلح وجود داشته باشند که از جامعه جدا باشند و بر آن زور بگویند.

مبحث دوم: رابطه دولت و طبقات

گفتار اول: تأثیرات طبقات بر دولت

دولت در اندیشه مارکس رابطه ای بسیار نزدیک با طبقات دارد که در زیر اشاراتی به این رابطه خواهیم کرد.
مارکس دولت را در بطن مبارزات طبقاتی توضیح می دهد و دولت هم ابزار دست یک طبقه است و هم در مبارزات طبقاتی جانب یک طرف خاص را می گیرد. چنانکه در عبارت معروفش و مانیفست می گوید: دولت چیزی جز کمیته ای برای مدیریت امور کل طبقه بورژوازی نیست.
قبل از هر چیز باید دانست از روزگار رنسانس به بعد یکی از معضلات نظری در اندیشه سیاسی رابطه تنگاتنگ حکومت با روابط مالکیت بود (احمدی، 1379، ص 521). مارکس هم به تبع اسلاف خود در باب این مسأله تأمل کرد و سرانجام به این نتیجه رسید که دولت در حکم شکل سطحی یک شیوه تولید خاص است و سپس آن را به طبقات مرتبط کرد. رابطه دولت و طبقات در اندیشه مارکس چنان وابسته است که نویسنده ای ادعا کرده است (پورژن، 1358، ص 65) هم شکل و هم ماهیت دولت به طبقات بستگی دارد و اگرچه دولت از حیث زمان و مکان و شکل و طبیعت ممکن است صورت های گوناگونی داشته باشد. اما در کل وابسته به طبقات است مثلاً لیبرال دموکراسی شکل ویژه دولت در زمان مدرن و در مکان اروپاست یا سلطنت مطلقه شکل ویژه دولت در اواخر دوره فئودالی در قسمت هایی از اروپاست. اما در تمام این صورت ها دولت وابسته و ابزار طبقه حاکم است. پس زمان، مکان و شکل تغییری در ماهیت دولت ایجاد نمی کند.
در یک طرح کلی می توان آنرا اینگونه خلاصه کرد که در هر شیوه تولید روابط و نیروی تولیدی خاص وجود دارد. در این میان طبقات به وجود می آیند و پس از مدتی به علت تضاد منافع بین آنها نبرد طبقاتی رخ می دهد و دولت در اینجا ریشه دارد. انگلس نیز می گوید از آنجا که دولت برخواسته از نیازها و تضادهای طبقاتی است و نیز در گرماگرم همین طبقات پدید می آید وسیله ای برای قوی ترین طبقه می شود (دریپر، 1382، ص 198). پس کلید فهم دولت مارکسی ساخت طبقات است.
دولت در اندیشه مارکس ابزار سلطه طبقاتی است که توسط طبقه حاکم برای تأمین امنیت بهره کشی مستمر اقتصادی و کنترل سیاسی مورد استفاده قرار می گیرد. مارکس در ایدئولوژی آلمانی می گوید: "دولت جز شکل سازمانی که بورژوازی قبول دارد چیز دیگری نیست به شکلی که در آن افراد طبقه حاکم از منافع مشترک خویش دفاع می کنند" (به نقل از لاین، 1380، ص 56). کار طبقه حاکم نیز این است که با استفاده از تمامی ابزارهای موجود در هر عصری منافع خود را در حکم منافع مشترک جامعه معرفی می کند و دولت ابزاری برای این کار می شود (همیلتون، 1380، ص 5). از این نکته نباید غافل شد که در خدمت منافع حاکم در اصل به این معناست که اعمال دولت در نهایت به نفع طبقه حاکم تمام می شود و اعمال دولت بر اساس تصوری که طبقه حاکم از منافع خود دارد شکل می گیرد و منظور این نیست که دولت مستقیماً در خدمت منافع مستقیم طبقه حاکم باشد زیرا دولت هیچ گاه اعلام نمی کند و نمی خواهند نشان دهد که نماینده طبقه ای خاص است و همیشه خود را نماینده جامعه در کلیت آن معرفی می کند (Joachim. 1963.p147).
در باب نسبت به طبقه سرمایه دار و دولت مدرن بنابر گفته یکی از نویسندگان داخلی چندین نظر وجود دارد (بشیریه، 1381 ص 7 ــ 143): نخست اینکه دولت از درون طبقه مسلط برمی خیزد یعنی اعضاء دولت همانا عضو طبقه مسلط اند. دوم اینکه هیئت حاکمه سیاسی لازم نیست حتماً عضو طبقه مسلط هم باشد. در این نظر آنچه مهم است این است که دولت در نهایت به نفع طبقه حاکم عمل می کند. سوم اینکه طبقه مسلط جایگاهی استراتژیک در ساخت جامعه دارد و از این طریق می تواند دولت را تابع نظرات خودش بکند. چهارم اینکه دولت و طبقه مسلط از هم استقلال دارند و پنجم اینکه دولت نمی تواند به نحو کامل تحت سلطه طبقه مسلط باشد.
مارکس تقریباً در تمامی آثارش بر وابستگی مستقیم دولت به قدرت اقتصادی، اجتماعی و سیاسی طبقه حاکم پافشاری می کند. به قول انگلس دولت بازتابی از نیاهای طبقه ای است که سر رشته تولید را در اختیار دارد (انگلس، 1379، ص 67) و این در مورد هر دولتی در اندیشه مارکس صدق می کند. مثلاً در مورد دولت لیبرال آن را یک توهم می داند زیرا به نظرش آن نیز همچون دیگر صورت های دولت ریشه در روابط تولید دارد و به هیچ وجه مبین خیر عمومی نیست و نه داوری بی طرف، که ابزار سرکوب است. پس مارکس از قائلان به این نظریه است که دولت نهاد زور و سرکوب است. با این تأکید بر این نکته که نزد مارکس نهاد سرکوبی است که در اختیار و ابزار بورژوازی (طبقه مسلط) است. به بیان موجز یکی از نویسندگان دولت ابزار سلطه طبقاتی است و کارگزار اقلیتی ستمگر برای حفظ نظم در اکثریتی مظلوم می باشد (اشتراوس، 1373، ص 233) به اعتقاد مارکس تا زمانی که دولت وجود دارد قرینه ای محکم است که هنوز طبقات وجود دارند زیرا دولت در تحلیل نهایی اش از روابط تولید ناشی می شود.
اینکه دولت محصول مبارزه طبقاتی است برای مارکس حایز اهمیت فراوان است. چنان که آن را به حیطه درون دولت نیز می کشد و در ایدئولوژی آلمانی می گوید ''همه مبارزات درون دولت مبارزه میان دموکراسی، اشرافیت و سلطنت مطلقه و... صرفاً صور خیالی هستند که مبارزات واقعی طبقات مختلف در آن جریان دارد (درپیر، 1382، ص 206).'' این نکته اهمیت فراوان دارد زیرا مارکس در اینجا دولت را هم نتیجه و برآیند مبارزات طبقاتی می داند و هم عرصه این مبارزات. این نکته را بعدها پیروان مارکس بسط دادند و مباحث سنگین درگرفت که آیا دولت برآیند مبارزه طبقاتی است یا عرصه آن.
در اینجا ممکن است سؤالی مطرح بشود و آن اینکه آیا دولت می تواند مسیر دیگری را انتخاب کند یا از این امر ناگزیر است (همان، ص 191)؟
مارکس دولت را ناگزیر می داند یعنی اینکه به هیچ وجه نمی تواند از این مسیر خارج شود و در جایی به زیبایی می گوید جستجوی علت امراض اجتماعی و پی بردن به علت اصلی آنها، در اصل دولت نیست بلکه این نتیجه سامان کنونی اجتماع است که دولت بیان فعال و خودآگاه و رسمی آن است (همان، ص 194).
حال به سراغ عناوینی می رویم که مارکس با آنها دولت را مورد خطاب قرار داده و از آنها می توان به وابسته بودن دولت پی برد. مارکس دولت را در نوشته های مختلفش زاییده ای انگلی، پس مانده عناصر کلیسایی، پس افتاده ماوراءالطبیعی جامعه و مار بوایی می داند که کارمندان آن نیز زوائد انگلی هستند و نیز ابزار بی فایده بورژوازی می خواند. کاربرد کلمه انگل برای دولت نخستین بار در هجدهم برومر آمد و سپس در جنگ داخلی در فرانسه از آن یاد کرد. منظور مارکس از انگل به نظر می رسد غیرمولد بودن باشد یعنی از دسترنج دیگران بدون هیچ تلاشی استفاده کردن. اما هال درپیر معتقد است انگل به معنای غیرضروری و قابل چشم پوشی است. مارکس همچنین دولت را کمیته اجرایی اداره بورژوازی و ابزار سرکوب آن طبقه نامیده است. لنین نیز دستگاه اداری و ارتش دائمی را انگل های بورژوازی می داند (لنین، بیتا، ص 39 ــ 40). از این عبارات به خوبی می توان به نقش دولت پی برد و اینکه مارکس چه جایگاهی را برای آن قایل است.

گفتار دوم: نقش و وظایف دولت

تاکنون نسبت دولت و طبقه و برآمدن آن از این را نشان دادیم اکنون می خواهیم نشان دهیم که این دولت چه نقشی را در این جامعه بازی می کند.
چنانکه می دانیم دولت در اندیشه مارکس نهادی سرکوبگر است و سرکوبگری او در عرصه جامعه مدنی است یعنی از آن رو که طبقه حاکم نمی تواند تحمل کند که در عرصه جامعه مدنی کسی در برابر او بایستد از دولت برای آن عرصه استفاده می کند (یونسنت، 1383، ص 337). اینکه می گویند دولت ابزار است به این معنا نیست که صرفاً زور و سرکوب باشد (بالیبار، 1358، ص 86). باید دانست که طبقه حاکم به ابزارها و لوازم دیگری نیز نیاز دارد مثلاً بدون ادارات برای نظم بر امور و دستگاه قضایی برای احترام به قانون نمی تواند راه به جایی ببرد. فلذا طبقه حاکم به همه اینها نیاز دارد تا بتواند بهره کشی خود را از طبقات را تداوم بخشد و اینکه می گوییم دولت وسایل اجبارقهرآمیز را در اختیار دارد نه اینکه همه طبقات را شکنجه دهد بلکه به این معناست که آنها را از وضعیت موجود خود راضی کند تا آمادگی اطاعت را داشته باشند. به همین دلیل، دولت سرمایه داری به رفاه اهمیت زیادی می دهد و این به حدی است که نویسنده ای مدعی شده است که دولت به هیچ وجه نمی تواند صرفاً منافع بورژوازی را مد نظر بگیرد بلکه باید پرولتاریا را هم مد نظر بگیرد (carver.1995.p68) و برای حفظ وضع موجود است (marx.1985.,p.228). اما به گفته خود مارکس علی رغم تمام اینها دولت در نهایت به نفع طبقه حاکم عمل می کند پس سرکوبگری به این معنا نیز هست که شرایطی برای مردم به وجود بیاورد که وضع موجود را بپذیرند.
او مهم ترین نقش دولت را اجبار می داند که توضیح آن و منظور از این کلمه در سطور بالا آمد. یعنی دولت با استفاده از تمامی وسایل موجود مردم را راضی نگه دارد. اجبار وسیله ای است که مردم از طریق آن مجبور به انجام کاری می شوند و نهادی برای سرکوب نیز هست. علاوه بر معنایی که از اجبار و سرکوب ارائه دادیم به نظر یکی از محققان دولت می تواند وسایل زیادی را جانشین اجبار کند (درپیر، 1382 ص 291) مثل فرمان برداری اخلاقی، تحریف اطلاعات، امتیازدهی، تقسیم حکومت شوندگان به مطلوب و نامطلوب و...
از دیگر نقشها و وظایف دولت چنانکه گفتیم ایجاد رفاه و نیز حفظ امنیت است (هانت، 1381 ص 221). یکی دیگر از وظایف این دولت داور بی طرف بودن است اما تنها در بین سرمایه داران و این نکته حائز اهمیت فراوان است چون سرمایه داران هر کدام در پی سود و منفعت خویشند به ناچار منافعشان به هم برخورد می کند پس در اینجا باید نهادی وجود داشته باشد تا بتواند بین آنها میانجی گری کند تا مبنای نظام تثبیت شود.
یکی دیگر از وظایف این دولت اداره امور مشترک است که مارکس نیز منکر آنها نیست مثل بهداشت عمومی، پلیس و... نیز درگیری ها و مشکلاتی که با دول هم مرز پدید می آید. از دیگر وظایف دولت این است که تضادهای موجود را به نفع طبقه ای خاص پایان دهد.
اما چرا مارکس معتقد بود که دولت نمی تواند بی طرف باشد؟ چنانکه می دانیم بی طرفی دولت همواره از ادعاهای برخی نظریه پردازان سیاسی مدرن بوده است. مارکس می گفت چون دولت برآمده از بطن جامعه نیست نمی تواند بی طرف باشد و به قول انگلس رودرروی جامعه ایستاده است (انگلس، 1379، ص 68). او دولت را صرفاً کارگزاری در تسلط یک طبقه خاص می داند و به همین دلیل بر هگل نقد زد که پلیس، قوه قضائیه، دستگاه اداری و... نماینده جامعه مدنی نیستند تا جامعه از طریق آنها بتواند منافع عمومی خود را اداره کند بلکه آنها نماینده دولت بر ضد جامعه مدنی هستند (محیط، 1383، ص 142) و در ایدئولوژی آلمانی نوشت دولت شکلی است که افراد طبقه حاکم از طبق آن از منافع مشترکشان دفاع می کنند. او معتقد است دولت نه تنها افراد را متحد نکرده بلکه آنها را هم از هم جدا کرده است و دولت را در رویارویی با منافع متضاد به هیچ وجه فرشته نگهبان رهایی بخش نمی بیند و در نقد بر برنامه گوتا می نویسد دولت امروزی یک افسانه است که با هر شکلی هدفش یکسان است (احمدی، 1379، ص 527). بعدها اقتصاددانان کنیزی ثابت کردند که دولت نمی تواند بی طرف و خنثی باشد و نقش یک نیک خواه را بازی می کند زیرا بین نیک خواهی دولت و وسایل و اهدافش تضاد وجود دارد و تنها راه از بین بردن این تضاد ملغی کردن دولت است.

مبحث سوم: تضادها و بحران های موجود در سرمایه داری

اما چرا بحث از تضادهای سرمایه داری را ذیل این مبحث می آوریم: دیوید هلد در جایی از کتابش می گوید که تنها از طریق روشن کردن تحلیل مارکس از جامعه سرمایه داری می توان به درک ارزیابی او از سرشت لیبرال دموکراسی پی برد (هلد، 1369، ص 168). از طرف دیگر می دانیم که اصلی ترین ویژگی دولت مارکس وابسته بودن به طبقات بود و لیبرال دموکراسی نیز استثناء محسوب نمی شود. از این رو مهم ترین بحث مارکس در ارتباط با وابسته بودن دولت به طبقات را می توان در بررسی او از جامعه سرمایه داری دید و از طریق تناقضات آن می توان به وابسته بودن دولت پی برد.
مارکس زمانه خود را زمانه تضاد می دانست. از یک طرف نیروهای صنعتی به حدی رسیده اند که در هیچ زمانی چنین نبوده است؛ از طرف دیگر ماشین ها نه نشانه عظمت که بیانگر استثمارند.
او جامعه سرمایه داری را پر از تناقض و تضاد می دید. دولتی که برخواسته از طبقات است بی شک در اختلاف بین طبقات بی طرف نمی ماند و ادعای بی طرفی هم می کند. از نظر مارکس سرمایه داری محکوم به فناست و برای آن دلایل متعدد می آورد که برخی از آنها اقتصادی و برخی سیاسی و اجتماعی است. البته باید توجه داشت که سرمایه داری از نظر مارکس یک نظام اقتصادی به مراتب پویاتر از نظامهای پیشین است (گیدنز، 1378، ص 768). نظامی رو به گسترش است، چنانکه در مانیفست آمده است راه خود را به سراسر جهان می گشاید و به پیش می رود.
او بیش از هر چیز بر تناقضات سرمایه داری تأکید می کرد. برخی معتقدند که این تناقضات را مارکس از کتاب "تناقضات اقتصادی" پرودون گرفته است (گورویچ، 1351، ص 186) و برخی چون پوپر ذکر این تناقضات را نخستین گام در اندیشه او می دانند (پوپر، 1377، ص 186). نخستین مشکل سرمایه داری انباشت سرمایه است که هم به معنای افزایش ثروت عده ای اندک است و هم افزایش تهی دست اکثریت، پس افزایش ثروت هم موجب پیشرفت فنی اقتصادی می شود و هم حرکت جبری به سوی سوسیالیسم و این تناقضی ذاتی در بطن سرمایه داری است. چنانکه خودش در دست نوشته ها می گوید ''نیروی کار برای سرمایه داران نعمت و برای کارگران محرومیت می آفریند، برای سرمایه دار کاخ و برای کارگر کوخ می آورد برای آنان زیبایی و برای اینان زشتی می آفریند (اسپرینگز، 1370، ص 68).'' و باز به گفته خود او ''فقر و فلاکت و سرکوب و تحقیر و استثمار کارگران'' بیشتر می شود (سینگر، 1376، ص 106).
از دیگر مشکلات سرمایه داری بحث تناقض میان نیروهای تولید و روابط تولید است. مارکس در قطعه ای بسیاری معروف چنین می نویسد، که آدمیان در تولید اجتماعی هستی خود روابط معین و مستقلی از اراده خود پدید می آورند این روابط تولید با نیروهای تولید مناسبت دارند. مجموعه این روابط شالوده اقتصادی جامعه یعنی پایه واقعی مبنای حقوقی و سیاسی را تشکیل می دهد. آگاهی آدمیان نیست که هستی آنها را تشکیل می دهد بلکه این هستی آنهاست که آگاهی آنها را تعیین می کند (آرون، 1364، ص 64). پس شیوه تولید باعث پیدایش روابط تولید می شود و این روابط ساختارهای اقتصادی جامعه را تشکیل می دهد و روی این ساختار تمامی صورت بندی های حقوقی، سیاسی، مذهبی و... قرار می گیرند. البته در مورد نسبت بین نیروها و روابط تولید بحث های زیادی میان شارحان مارکس در گرفته است که از این بحث خارج است (رک مرادخانی، 1385، ص 15 ــ 23). یکی دیگر از مشکلات سرمایه داری اینست که ابزار تولید، خصوصی است و نیروی کار عمومی و جز از راه عمومی شدن تولید یعنی انقلاب سوسیالیستی این مشکل حل نخواهد شد (نقیب زاده، 1380، ص 52). مارکس معتقد بود با تولید روزافزونی که سرمایه داری پیش روی خود گرفته است نرخ کالا هر لحظه پایین تر می آید و در نتیجه فرسایش کالا غیرممکن می شود و این خود یک تضاد است که در پایان سرمایه داری میلیون ها تن به علت فراوانی کالا بیکار می شوند.
از مشکلات دیگر سرمایه داری در اندیشه مارکس ارزش اضافی است که جلد اول سرمایه صرف اثبات آن شد و مارکس برای آن تلاش بسیار زیادی کرد.
او معتقد بود به وسیله این نظریه می توان پی برد که چگونه سرمایه داری از پرولتاریا بهره کشی می کند بدون اینکه کسی بفهمد و از نظریه های ارزش فرد و ارزش کار به آن رسید؛ به این ترتیب که تنها عنصر برای ارزش یک کالا مقدار کاری است که در آن نهفته است. علاوه بر این مقدار دستمزدی که سرمایه دار می دهد معادل با مقدار کار اجتماعی نیست و قسمت سوم اینکه زمان کار لازم برای آنکه کارگران ارزشی برابر با ارزش فرد دریافتی خود تولید کنند از مدت واقعی کار کمتر است. به این ترتیب که کارگری که 10 ساعت کار می کند، مزدی معادل 5 ساعت خود دریافت می کند و بقیه را سرمایه دار می دزدد و مارکس نشان داد که چگونه تولید و سرمایه گذاری و سود از یک طرف با ارزش مبادله و مصرف یک کالا و پول از طرف دیگر در تناقض است.
اما برجسته ترین جنبه سرمایه داری همانا نقش نافذی است که بازار در همه جا بازی می کند و حتی جزئی ترین نوع مصرف یا تولید، حاصل همبستگی هزاران انسان است. سرمایه داری ویژگی های خاص خود را دارد و از آن جمله اینست که قیمت کالا رابطه ای ذاتی با مشخصه های مادی کالا ندارد و مفهوم مجردی است پرداخته ذهن که صورتی اجتماعی به خود می گیرد تا ارتباطات متقابل میان تولید کنندگان را برقرار کند. پس قیمت در نظام سرمایه داری مفهومی است که به وسیله آن سرمایه دار کار فرد را از طریق مبادله در بازار به صورت کار اجتماعی درمی آورد و قیمت به این ترتیب نمود کار اجتماعی می شود (هانت، 1381، ص 183).
مارکس بسیاری از جنبه های سرمایه داری را مورد بررسی قرار داد مثل ماهیت کالا، پول، قیمت، سود اجاره زمین و... او سرمایه داری را محصول یک دگرگونی گمراه کننده در رابطه پول و کالا می داند و به گفته خود نقش و اهمیت پول را نزد سرمایه داران فاش می کند. او معتقد است در گذشته کالا به پول تبدیل می شد سپس دوباره به کالا یعنی در حقیقت فروش یک کالا برای این بود که کالای دیگری خریداری شود. اما در سرمایه داری خرید یک کالا برای اینست که فروخته شود و سود بیشتر به دست آید که مارکس آن را ارزش افزوده می نامید و پول همه چیز انسان در نظام سرمایه داری می شود به قول خودش نه تنها هدف شد که سرچشمه ثروت است (درپیر، 1382 ص 298). در دست نوشته های اقتصادی فلسفی می نویسد: پول با از آن خود کردن توانایی همه چیز و تملک همه اشیاء موقعیتی ویژه می یابد (مارکس، 1378 ص 218) و حوزه قدرت پول مشخص نیست. ویژگی های پول ویژگی های ذاتی من است... زشت هستم اما می توانم زیباترین زنها را بخرم پس زشت نیستم. چلاق هستم اما پول 24 پا در اختیارم می گذارد پس چلاق نیستم، آدم رذل و دغل و بی همه چیز و سفیه هستم اما پول برایم احترام می آورد (همان، ص 220).
رویکرد مارکس به روابط اجتماعی نظام سرمایه داری از مفهوم بیگانگی درک می شود. بت وارگی کالا یعنی اینکه شیئی که کارگر تولید می کند از او جدا می شود و در نقطه مخالف و مقابل او قرار می گیرد و خصلت بیگانه شده کار در این نظام اینست که کار کارگر متعلق به خود وی نیست بلکه کاری است برای کس دیگری. پس او در جریان کار به خود تعلق ندارد بلکه متعلق به دیگری است. به این ترتیب به علت اعمال یک طبقه خاص انسان از کار خود بیگانه می شود. تمامی این تضادها در این نظام سبب بحران در سرمایه داری می شوند. یکی از عالمان سیاسی طرحی از نظریه بحران مارکس در 13 مرحله می ریزد که قابل توجه است و شرحی کوتاه از آن اینگونه است (هلد، 1369، ص 177) که ابتدا تولید برای سود و نیز تقسیم جامعه به دو طبقه رخ می دهد و همین باعث می شود که برای کالاها و خدمات بازار ایجاد شود. پس تولید تا حد تأمین تقاضای بازار افزایش می یابد و بعد همراه با افزایش تولید، اشتغال نیز افزایش و در نتیجه بیکاری کاهش می یابد. در این مرحله کارگران به این نکته پی می برند که به کار آنها نیاز است فلذا برای دستمزد بیشتر تلاش می کنند. کارفرما نیز برای پایین نگه داشتن هزینه تولید، سرمایه را جانشین آن می کند و بعد عرصه کالاهای تولید شده تا حد تولید اضافی افزایش می یابد. در نتیجه تولید کاهش می یابد و هر چه رقابت سنگین تر شود بنگاه های ضعیف از دور خارج می شوند و قیمت کالا آنقدر کاهش می یابد تا تولید رشد کند و سودآور شود و در نتیجه تقاضا بیشتر می شود آنگاه دوباره افزایش تولید تا حد تأمین تقاضای بازار آغاز می شود و باز دور دیگری از نو آغاز می شود. نویسنده مذکور همچون بسیاری دیگر چنانکه از این طرحش برمی آید معتقد است که مارکس سرمایه داری را هر لحظه در حال بحران می دانست.
در روزگاری که مارکس زندگی می کرد سرمایه داری هر ده سال با یک بحران اقتصادی روبه رو می شد (شارقی، 1380، ص 83). یعنی همین که ماشین آلات جدید نصب می شد عده زیادی بیکار می شدند و میزان تولید افزایش می یافت. اما به علت بیکار شدن کارگران عده کمی می توانستند خرید کنند و این موجب کاهش قیمت کالا و سود سرمایه داران می شد. آنارشی در تولید را مارکس از مشکلات بزرگ سرمایه داری می دانست (محیط، 1382، ص 396).
در اینجا لازم می دانیم که به یک شبهه پاسخ دهیم و آن اینکه برخی چنین گفته اند که چون مارکس گفته است توسعه سرمایه داری باعث فقر کارگر می شود و در قرن بیستم دستمزد کارگران بسیار زیاد شد پس نظر مارکس رد شده است. باید گفت که مارکس بر این امر آگاه بود که ممکن است سطح درآمد کارگران بیشتر شود اما علت اصلی مخالفت او با سرمایه داری این بود که سرمایه داری انسان را تک بعدی می کند و از معنای انسان بودنش خارج می کند و مانع از آن می شود که انسان باشند و به قول خودش سرمایه داری هر آنچه حیوانی است را انسان می کند. از طرف دیگر هر چه سرمایه دار به کارگر پول بیشتر بدهد باز هم در مقابل سودی که خود در این میان می کند بسیار ناچیز است.
نکته ای دیگر در ارتباط با سرمایه داری از نظر مارکس اینست که نخستین شیوه تولیدی است که خصلت جهانی یافته است. یعنی سرمایه داری تمام کشورها را مجبور به پذیرش شیوه تولید خود می کند. بنا به تعبیری دیگر بورژوازی دنیا را به تصویری می سازد که خود می خواهد. دیوید هاروی جغرافیدان مطرح، جهانی شدن سرمایه داری را رشد ''رشد ناموزون جغرافیایی سرمایه'' می نامد. برخی این نام گذاری را بسیار به جا دانسته اند زیرا ناموزونی رشد در زمان و مکان از ویژگی های سرمایه داری است. هر چه سرمایه جهانی تر شود نقش دولت کمتر می شود و طبقه کارگر بیش از پیش پراکنده می شود.

مبحث چهارم: مارکس و لیبرال دموکراسی

مارکس بر لیبرال دموکراسی که مهم ترین آموزه سیاسی زمان خودش بود اشکالاتی وارد کرد و این قابل پیش بینی بود زیرا لیبرال دموکراسی شکل دولت در زمان او بود و او چنانکه گفتیم ماهیت و محتوای دولت را بد می دانست. خواه به هر شکلی که باشد و از این رو به جنگ لیبرال دموکراسی رفت. اساساً مارکس لیبرال دموکراسی را حربه ای می دانست که بورژوازی برای فریب مردم به کار برده است تا لایه ای باشد بر ابزاری بودن دولت و مثل همیشه در جمله ای موجز اما پرمعنا گفت: شکل دموکراتیک دولت تأثیری در ماهیت ذاتی آن ندارد زیرا آنچه آن را محکوم می کند دولت بودن آن است (لنکستر، 1380، ص 1340).
به نظر مارکس لیبرال دموکراسی نمی تواند هم نماینده همه مردم باشد، هم تساوی عدالت میان همه مردم را تشویق کند و هم از امنیت شخصی مالکیت حراست کند. به نظر مارکس این وعده ها امکان ناپذیر است.
چنانکه می دانیم یکی از وعده های اصلی لیبرال دموکراسی اینست که دولت مدعی نمایندگی جامعه در کلیت آنست. اما مارکس این ادعا را با قاطعیت رد می کند زیرا ذات و ماهیت دولت در اندیشه مارکس با بی طرفی بیگانه است. چنانکه حتی دیکتاتوری پرولتاریا هم بی طرف نیست. دولت دموکراتیک هر کاری بکند که بی طرف جلوه دهد بی فایده است زیرا نتایجی به بار می آورد که عملاً یک طرفه می باشند زیرا ناگزیر است امتیازات صاحبان دارایی را حفظ کند و با دفاع بر مالکیت خصوصی بر ابزار تولید بی طرف نمی شود. علاوه بر همه اینها دلت سعی می کند نظم موجود را حفظ کند یعنی در اصل می خواهد از تقسیم جامعه به طبقات حمایت کند.
مارکس معتقد است تمامی شعارهای جنبش آزادی خواهی از آزادی و برابری گرفته تا مالکیت و امنیت باید بازخوانی شوند و قرائتی دیگر از آنها ارائه شود زیرا همه اینها در خدمت بورژوازی هستند. او می گفت تا زمانی که استثمار انسان توسط انسان وجود دارد و دولت از آن حمایت می کند سخن از آزادی بی معنی است. یکی از نویسندگان چپ ادعا کرده است که هر گونه دموکراسی حتی خوب نشانه ای بر وجود دولت است و اینکه هنوز طبقات وجود دارند (بالیبار، 1358، ص 121) و از این امر نتیجه می گیرد که دموکراسی خوب نیست. این سخن را می توان به چالش کشید زیرا مارکس مخالف لیبرال دموکراسی و لیبرالیسم خام اولیه بود نه دموکراسی.
البته مارکس علی رغم همه نقدهایش برخی از اصول آن را می پذیرد. مثلاً در مسأله یهود آزادی سیاسی را می ستاید و می گوید آزادی سیاسی گامی به پیش است اگرچه آزادی نهایی انسان نمی باشد (محیط، 1382، ص 168). مارکس آزادی در نظام سرمایه داری را از این منظر به زیر سؤال می برد که آنجا نه انسان که سرمایه آزاد است، چنانکه در گروندیسه می نویسد: ''این نوع آزادی فردی کامل ترین نوع الفبای هرگونه آزادی فردی نیز می باشد'' (به نقل از دریپر، 1382، ص 301). لب مطلب مارکس را یکی از نویسندگان داخلی چنین خلاصه کرده است که آزادی در عرصه سیاسی به معنای آزادی در عرصه اجتماعی نیست (احمدی، 1379، ص 518). همین نویسنده در کتاب دیگری می گوید مارکس می خواست نشان دهد که در پس چهره حق به جانب لیبرالیسم تقسیم کار و شکاف اجتماعی و طبقاتی وجود دارد که نابرابری های اقتصادی و اجتماعی در پی دارد (احمدی، 1377، ص 111). به طور کلی مارکس از آن رو با لیبرال دموکراسی مخالف بود که سلطه بورژوازی را بر کل جامعه تأیید و تداوم می بخشید زیرا با توجه به وسایلی که در اختیارش بود این امر برایش ممکن بود.
براین نظر مارکس که دولت وابسته به طبقات است و صرفاً ابزار آنها می باشد انتقادات زیادی وارد شده است که به برخی از آنها به اجمال اشاره ای می کنیم. یکی از مهم ترین نقدها بر مارکس استفاده از سخن او علیه خودش است. مارکس بر لیبرال ها نقد زد که آزادی سیاسی به معنای آزادی اجتماعی نیست و آنها نیز گفتند که برابری در حوزه ای محدود مثل کار و... به معنای برابری در همه حوزه ها نیست. این امر که سرمایه داری جامعه ای متخاصم است ریمون آمون را بر آن داشت که این پرسش را مطرح کند که اساساً آیا جامعه بدون تخاصم وجود دارد (آرون، 1364 ص 210)؟ زیرا اختلاف عقیده جزئی از ذات بشر است. پوپر مارکس را به مشت زنی تشبیه می کند که چون نمی تواند از حریف ببرد دست به چماق می برد (پوپر، 1377 ص 975). توضیح آنکه چون نمی تواند در بازی سیاست تدابیری بیندیشد که قدرت به دست کارگر افتد فتوای انقلاب و سرنگونی می دهد.
یکی دیگر از نقدهای وارد بر او این است که دولت را جز ابزار قهر چیز دیگری نمی دانست. به قول نویسنده ای او دولت ژاندارم را مدنظر داشت در حالی که امروز دولت وظایف بی شمار دارد و فراموش کرده است که دولت نقش آزاد کننده هم دارد (لویی برول، 1370، ص 19).
از دیگر نقدهای خوب، نقد فیلیب کولا بارت و ژان لوک نانسی است که در کتاب ''بازی مجدد سیاست'' ارائه شده است (ر. ک. احمدی، 1379، ص 42) و آن اینکه اساساً در اندیشه مارکس یک فضای خالی وجود دارد. این فضای خالی سیاست است زیرا او فیلسوفی بود که بر پایه اقتصاد سیاسی نظریه ای اجتماعی بنا نهاد. پس سه حوزه فلسفه، اقتصاد سیاسی و جامعه شناسی در اندیشه او وجود دارند و تنها سیاست است که نا اندیشه باقی مانده است.

نتیجه

آنچه در این سطور آمد بخشی از مباحث مهم وابسته بودن دولت به طبقات است. مارکس درباره دولت اندیشه هایی پراکنده دارد و در آثار مختلف و نوشته های گوناگونش به تناسب بحث هایی از دولت را مطرح کرده است. اما دولت یا بهتر بگوییم سیاست حوزه اصلی نبوده است که مارکس در آن می اندیشیده است. البته از یک فیلسوف نیز چنین انتظاری می رود که دستگاهی منظم داشته باشد که در آن بتوان اندیشید و با تمسک به اصول آن در حوزه های مختلف اندیشه کرد. مارکس چندین بحث در مورد دولت دارد گاه به دولت های پیشین و موجود نگریسته است که بیشتر آنها را وابسته به طبقات دانسته است اما در این میان دولت هایی بوده اند که استقلال نسبی از طبقات داشته اند (مثل بناپارت و بیسمارک) همچنین به شیوه تولید آسیایی نیز به عنوان یک شیوه خاص توجه کرده است. او از دولت پس از برافتادن سرمایه داری نیز غافل نمانده و آن را به دو دوره دیکتاتوری پرولتاریا و سوسیالیسم تقسیم کرده است. این مقاله از میان تمامی این حالات صرفاً دولت وابسته به طبقات را بررسی کرده است و چنان که دیدیم مارکس دولت را وابسته به طبقات می دانست و طبقه ای که نیروهای تولید را در اختیار دارد دولت را نیز در کنترل می گیرد و دولت ابزاری برای انجام امور این طبقه می شود البته دولت زور صرف نیست بلکه اجبار، اقناع و... از دیگر حربه های دولتند و مهم نیست که دولت در چه زمان، مکان یا شکلی باشد در هر صورت در خدمت آن طبقه است. البته بعدها پیروان مارکس بر آن شدند که دولت خود عرصه تنازع طبقات است. او بر سرمایه داری به عنوان آخرین شیوه تولید و لیبرال دموکراسی به عنوان شکل دولت در زمان خویش نقدهایی وارد کرد. هنوز هم در خصوص بی طرف بودن و مستقل بودن این نهاد تردید جدی وجود دارد اگرچه امروزه پیروان مارکس بر استقلال نسبی دولت بیشتر تأکید می کنند اما وابسته بودن همچنان بحثی جدیست. زیرا استقلال نیز وجهی از وابسته بودن است و در اندیشه مارکس دولتی که استقلال نسبی دارد در حقیقت و در نهایت وابسته به طبقه حاکم است.


1.آرون، ریمون، (1364) مراحل اساسی اندیشه در جامعه شناسی، ترجمه باقر پرهام، تهران، انتشارات انقلاب اسلامی، چاپ اول.
2.بشیریه، حسین، (1380) تاریخ اندیشه سیاسی در قرن بیستم، تهران، نشر نی، چاپ سوم.
3.پورژن، ژرژ (1358) سوسیالیسم، ترجمه، منصور صلحی، تهران، شرکت سهامی کتاب های جیبی، چاپ دوم.
4.پوپر، کارل (1377) جامعه باز و دشمنانش، ترجمه، عزت الله فولادوند، تهران، انتشارات خوارزمی، چاپ دوم.
5.چانداک، نیرا، (1377) جامعه مدنی و دولت، ترجمه، فریدون فاطمی وحید بزرگی، تهران، نشر مرکز، چاپ اول.
6.درپیر، هال، (1382) نظریه انقلاب مارکس، ترجمه، حسن شمس آوری، تهران، نشر مرکز، چاپ اول.
7.سینگر، پیتر، (1379)، مارکس، ترجمه، محمد اسکندری، تهران، طرح نو، چاپ اول.
8.شارقی تفتی، آفاق، (1380) جامعه ی سرمایه داری از دیدگاه مارکس و وبر، مجله علوم انسانی دانشگاه سیستان و بلوچستان دی ماه.
9.کیوسیو، پیتر، (1382) اندیشه های بنیادی در جامعه شناسی، ترجمه، منوچهر صبوری، تهران، نشر نی، چاپ سوم.
10.گورویچ، ژرژ، (1351)، دیالکتیک، ترجمه، حسن حبیبی، تهران، شرکت سهامی انتشار، چاپ اول.
11.گیدنز، آنتونی (1381)، سیاست جامعه شناسی و نظریه اجتماعی، ترجمه، منوچهر صبوری، تهران، نشر نی، چاپ هشتم.
12.لاین، خورخه، (1380) مفهوم ایدئولوژی، ترجمه، فریبرز مجیدی، تهران، انتشارات وزارت خارجه، چاپ اول.
13.لنکستر، لین، (1380) خداوندان اندیشه سیاسی، ترجمه، علی رامین، تهران، انتشارات امیرکبیر.
14.لنین، وا، (بی تاریخ) دولت و انقلاب، مترجم؟ (نامعلوم)، انتشارات شباهنگ.
15.لویی برول، هانری و ،،، (1370) جامعه شناسی حقوق، ترجمه، ابوالفضل قاضی، انتشارات دانشگاه، چاپ اول.
16.مارکس، کارل، (1378) دستنوشته های اقتصادی و فلسفی 1844، ترجمه، حسن مرتضوی، تهران، نشر آگه، چاپ دوم.
17.مارکس، کارل (1976) ایدئولوژی آلمانی، مترجم؟ (نامعلوم)، انتشارات باربد.
18.محیط، مرتضی، (1382) کارل مارکس زندگی و دیدگاه او، تهران، نشر اختران، چاپ اول.
19.نقیب زاده، احمد (1380) درآمدی بر جامعه شناسی سیاسی، تهران، انتشارات سمت، چاپ دوم.
20.مرادخانی، فردین، (1385) فلسفه دولت و فلسفه حقوق در اندیشه مارکس. پایان نامه کارشناسی ارشد حقوق عمومی دانشگاه شیراز.
21.وینسنت، آندره، (1383) نظریه های دولت، ترجمه، حسین بشیریه، تهران، نشر نی، چاپ چهارم.
22.هانت، ای، ک، (1381) تکامل نهادها و ایدئولوژی های اقتصادی، ترجمه، سهراب بهداد، تهران، نشر آگه، چاپ اول.
23.هلد، دیوید، (1369) مدل های دموکراسی، ترجمه، عباس مخبر، تهران، انتشارات روشنگران، چاپ اول.
24.همیلتون، پیتر، (1380) شناخت و ساختار اجتماعی، ترجمه، حسن شمس آوری، تهران نشر مرکز، چاپ اول.

1. Carver. Terrell (1995). The Cambridge companion to Marx. Cambridge university press.
2.Joachim. carl (1963). The philosophy. Of law in historical perspective. The university chigago press.
3. Marx. Karl (1980). Selected writing insociology and social philosoply. Penguin books.
منبع: مجموعه مقالات اندیشه سیاسی مدرن